Autumn’s Child

چنان روزهایم در گنداب خوشرنگ و بوی مجاز فرو رفته اند که با لمس بازوهایم وقتی نشسته روی صندلی پاهایم را بغل می گیرم و به صداهای دلنشینی که یک بار بیشتر وجود نداشته اند و بارها و بارها تکرار می شوند، گوش می کنم، چشمانم را می بندم؛ از واقعی بودن این «لمس» شدن/کردن ضربانم بالا می رود … یاد پرانول های با دلیل به خیر … پرانول های واقعی به خاطر دلایل واقعی …
دلیل فرو رفتنم در هرآنچه غیرواقعی ست … روابط، لبخندها، تعریف ها، دعواها، قهر و آشتی ها، خواب دیدن و بیدار ماندن، عاشق شدن، تجسم بوسه ها، فراموشی با دیلِی قطع و وصلی شبکه، اشک هایی که از سر انگشتانم جاری می شوند، واژه هایم حرف به حرف/تق به تق، نوشتن بدون خودکار و خوانده شدن بدون وضو … دلیل همه ی مجازی که زندگی می خوانمش، تو هستی که واقع نمی شوی؛ و من عینک به چشم بر هوا دست می کشم.

ده [ورژن شش]

کف دستانم منتظر روی کی برد لپ تاپ عرق کرده، منتظر بیرون ریختن حسرتی ست که او میگوید روز به روز روی کاغذ منتقلشان کن و من مشت هایم را؛ خیره به قلم و دفتر؛ کنار ران هایم می فشارم.

.

به خانه که می رسم، مانتوی سبزرنگ مدل حاملگی ام را که ندیدی اش، خیس و عرق کرده از تن می کنم … باردار ِ کودکی شش ساله که چهار ماه و دو هفته است در دلم معلق مانده و دکترها می گویند شاید مرده باشد. دستم را روی شکم تخت و سفتم می کشم و چشم هایم را به هم فشار می دهم … اولین بار شش سال پیش با لرزشی در دلم بین آب پرتقال هایی که بهشان خندیدی و دودهایی که مستقیم در حلقم می کردی، فهمیدم نطفه ای تشکیل شده و بی خبرم از اسپـ.رم هایت سوار بر دود، که به حلقم می فرستی …

مانتوی سبزرنگ زائو را به سمتی پرت میکنم و بی حوصله بند شلوار را می کشم که خودش را با کولی بازی ای تکراری روی زمین ولو می کند و گوشه ای زیر مبل نارنجی رنگ می رود، یاد تعجب تو از قد بلندم آن روز و وحشت من از تصویر کج و معوجم امروز در آینه … لبخندهای مهربانی که هوش از سرت پراند و حالا گوشه کنایه هاست که می گویند از خشونتم … شیطنت های بی موقعی که فریادت را با لذت به هوا می بردند و چهار ماه است نگاه هایم خیره مانده به دست های آدم ها … همه در هم می پیچند و با صدایی که نمی شنوم، ناپدید میشوند … من می مانم و بچه ی معلقم در شکم که می دانم نمرده، دکترها نمی فهمند شش سال یک بچه را در شکم داشتن یعنی چه … شاید آنقدر بزرگ شده که دیگر زور تکان خوردن ندارد یا شاید دهانه ی رحمم را دوخته اند و بچه حبس مانده که زاده نمی شود، یا آنقدر با بند ناف بازی کرده که دورش پیچیده و نمیتواند جم بخورد … می دانم اما که زنده است … این را از آب های شوری که همان اول قول داد هروقت توان حرف زدن نداشت به چشمانم بفرستد و هر روز می جوشند، می فهمم …  دکترها اما نمی فهمند قول و قرار با نطفه ام در شکم چه معنایی دارد …

حوله ی بنفش را خیلی وقت است استفاده نمی کنم، به حوله ی سبز- آبی روشن یک در یک و نیم متری چنگ میزنم که برایم نقش آغوش تو را از حمام تا اتاق بازی می کرد / می کند؛ شیر آب داغ را باز می گذارم و به فشار زیاد آب خروجی از شیر و آهستگی بی خیال وان از پر شدن، خیره می شوم … بین حباب ها، هزاران حس می جوشند و به سطح که رسیدند می ترکند، لرزش هایی در دلم حس میکنم اما دکترها می گویند این ها پس لرزه های مرگند؛ نبض خودم است که شکمم را بالا و پایین می برد و دیدم که شکم بعضی های دیگر هم نبض دارد اما همه آنها هم، چشمانشان شور شده و دست های آدم ها را نگاه می کنند … وان که پر نمی شود، تا قوزک پایم رسیده و باز هم جان می کند؛ کفَش می نشینم و بعد دراز می شوم … تصور میکنم خون از دهانه ی رحم بیرون میزند و به پر شدن وان کمک میکند؛ با  قطعه هایی از گوش و بینی و لب ها و انگشتان بچه ام که تکه تکه زاده می شوند؛ … به شکمم چنگ میزنم … سیگاری می شوم … ته دلم زمزمه می کند: “I’m not a perfect person / There’s many things I wish I didn’t do” … دود را تو می کشم و به امید سوار کردن اسپـ.رم هایت از درونم، بیرونش می دهم …

آن شب شب خاصی بود، امشب با شب های دیگر فرق داشت …

.

Passive-Aggressive Gutter-land

من چیزهای مختلفی هستم … نمیدانم چه شد که ماهیتم این شد و این را هم نمی دانم که چرا انقدر دگردیسی دارم … چه جمله های مزخرفی … مثلا حالا که بعد از سه هفته سفید بودن ذهنم دارم این جمله های مسخره را پشت هم ردیف می کنم، آبراه کف حمامی هستم که تمام کثافاتی که این همه مدت راه گلویش را بسته بوده یکباره با دو قلپ گنده از محلول چنته پایین میدهد و دلش درد می کند و ناله اش به هوا رفته …

گاهی کاسه توالت فرنگی ای می شوم که مستقیم بدون نیاز به سیفون، آرام می نشیند و آدم ها به سمتش پرتاب می شوند، دستهایشان را محکم بر لبه هایش می فشارند و رویش عق می زنند … از جایم تکان نمی خورم و حرکتی نمی کنم که حواس طرف از بالا آوردنش پرت نشود …

بعضی وقت ها آبخوری عمومی در میدان امام حسین می شوم با لیوانی آلوده و وبایی و منبع آبی بی پایان و بی نهایت گوارا که تبعیض قائل نمی شود و از زشت و زیبا و پیر و جوان را سیراب می کند و آنهایی که عقلشان کمتر است بیمار .

گاهی دوش حمامی در روزهای داغ تابستانی آریزونا می شوم با فشار آب زیاد که بر سر و روی آدم های گرمازده و برهنه ی ایستاده / نشسته / خوابیده ی زیرم می چکم و چرک هایشان را می شویم و به آبراهی که پس از مدتی خودم خواهم بود میریزم … گاهی اما آنقدر فشار آبم کم می شود که نه تنها چرک ها شسته نمی شوند که چربی آزاردهنده ای هم با دمای نامطبوع بر پوستشان به جا میگذارم …

بعضی وقت ها این کم فشاری و پرفشاری هنگامی اتفاق می افتد که شلنگ توالت فرنگی خانه ای که در آن مهمانند هستم … با فشار زیادم، اورگـ.ـاسمی گیج کننده ایجاد می کنم و با فشار کم آنها را از هرچه ریـ.ـدن و شـ.ـاشیدن است پشیمان .

حالم از این روزها و نوشته هایش هم میخورد و حالا، میمانم چه باید بشوم …

.

ذوب شده *

خسته ام از بند آمدن نفس هایم در دنیایی که تنها بازتابشان «چه کنم» ها و «مرده می برن کوچه به کوچه»ها و هیهات هایی ست که دیوارهای شیفت دیلیتی ِ فیس بوک را می پوشاند … بیشتر می چسباندم به صندلی … کبریت های روحم را می خیساند و زبان عروسک سخنگوی دلم را می بُرد … هیچ حکمتی در دوران شکوفایی فکری یونان وجود نداشت … حالم از هرچه تئوری و راهکار و تحلیل و درمان و نیچه و مارکز و شایگان است به هم میخورد …

جایی که معلمان و عاشقان بمب گذار می شوند و قاتلان درفش عدالت گستری را دور حلقشان می فشارند …

نفسم بند آمده از هر خط خطی ای که نیمه می ماند از خشم انگشتانم … در رختخواب ماندن های صبح به صبح و تنها گذاشتن بچه ها در مدرسه … از فراموش نکردن اینکه بیهوده زاده نشده ایم و باور نکردنش … از دویدن با حرص پی سراب ها و آگاهی از حضور نخ های نامرئی کشیده در مسیر که زمین می زندم …

نامه های فر.زاد کمانـ.گر و امضای «معلم اعـد.امی»اش روحم را جر میدهد … صدای پاره پاره شدنم را نمی شنوی و نمی دانم جنسش از چیست که از جر خوردنش آب شور می جوشد …

از هرچه بستنی و موسیقی و رنگ و پیچش و برآمدگی که این دنیای خشن حرامـ.زاده را تلطیف می کند، متنفرم … کاش به تخـ.م های عظیم الجثه ای که درونشان گرفتاریم، بود؛ اگر به نشانه ی بیـ.لاخ ِ دسته جمعی به هستی، قرص برنج می جویدیم …

.

* نخستین رمان عباس معروفی

تبعات یک سال فشارهای عصبی یا مقاله ای معتبر من باب «ننه من غریب می باشم» برای اخذ بورسیه از دانشگاه آکسفورد

از اختتامیه ها خوشم نمیاد کلا … اینکه بگی «خب دیگه همه بدونین که تموم شد دیگه» … اصلا از تموم شدن ها و تموم کردن ها بدم میاد … یه چیزی هست که میگه ماده تا بی نهایت ادامه داره … هست؟ … نمیدونم خلاصه من میخوام یه فرقـ.ـه تشکیل بدم که میگه آقا بی خیال هرچی خط و خوط و اختتامیه س … همه چی ادامه داره تا بی نهایت حتی اگه شماها نبینین … اون مخ های معیوبتونه که واسه همه چی مرز میکشه … هرچی میخواین اختتامیه برگزار کنین و بگین تموم شد دیگه! هیچی هیچ وقت تموم نمیشه! یعنی وقتی دست یکی رو میخوای بگیری، خیلی خنگی چون از قبلش هم گرفته بودی، چون دستش تموم نشده بوده اونجایی که تو بهش میگی مرز بدن! یا مثلا وقتی که با یکی میخوابی، قبلش هم باهاش خوابیده بودی، تازه ممکنه که Three.Some  بوده باشه و حتی خیلی سام! اصلا همینکه میگن امت واحده براساس همین فرقـ.ـه ایه که من دارم تشکیل میدم! انقدر همه چی تا بینهایت ادامه داره که همش یکیه … و به خاطر همینم هست که یه خوابایی می بینی بعضی وقتا که تو یه جاهایی با یه کسایی بوده که تا حالا ندیدیشون و اونجاها نبودی (لفّ و نشر مشوّش!) … چون تو تا بی نهایت ادامه داری و همه جا با همه کس بودی!

… خلاصه که هیچی هیچ وقت تموم نمیشه … الکی واسش فاتحه نخونین، وقتی از شوهرت طلاق میگیری، وقتی لیسانستو میدن و میگن تموم شد، وقتی کف لیوان بستنی شکلاتی با خامه زیادت رو با قاشق می لیسی، یا شارژ ایرانسلت تموم میشه، وقتی مقوای گرد ته چسب نواری رو میندازی تو سطل آشغال، وقتی داتک میگه که اعتبارت تمومه و پول بده، موقعی که کتاب رو می بندی و میذاری لای کتابای دیگه، وقتی چیزکیک رو از تو فر در میاری، یا آی تیونزت رو می بندی، آخر مهمونی که خدافظی میکنی، وقتی بچه ت رو به خاک می سپری، وقتی که میری پمپ بنزین، وقتی به زور نی رو هورت میکشی، یا زیر طرحت رو امضا میکنی، لبهات رو که از رو لبهاش بر میداری، وقتی آخرین مقاله روزنامه رو میخونی که بذاریش زیر بقیه آرشیوت، وقتی دوربینت می نویسه Change the batteries ، آخرین دونه موهای پات رو که میکّنی، وقتی گلوله رو توی سینه ت حس میکنی …

این سال لعنتی که دو تا «به توان» (^) کنار همه هم خیال کردین که داره تموم میشه …

بیچاره این روزهای آخر اسفند که هیچ دوسشون ندارم …

.

Colors fade to grey … :'(

من در کو.ی دانشـ.گاه نبوده ام

کتک نخورده ام

من دانشـ.جوی دانشـ.گاه تهران نیستم حتی … زیر ضربات کفش های کثیفشان نبوده ام … به من نگفته اند سرت را بالا بگیر تا چهره هراسانم در بی گناهی را ثبت کنند … سر من فریاد نکشیده اند، با قنداق تفنگ بر سرم نکوبیده اند … با نفرتی بی معنی روی زمین نکشیده اندم … من را با فحش هایی که لیاقت هیچ کس نیست، خطاب نکرده اند … من خواب بودم، هرچند با بغض … در ِ اتاقم شکسته نشده، لکه های خون رختخوابم شاید فقط از قاعده ای برای تقاص خون های جاری نشده ام که هرماه دینشان را ادا می کنند باشد … من را چون لاشه ای روی بدن برهنه دوستانم تلنبار نکرده اند … اما سرم جای قنداق تفنگش درد میکند … دردی مزمن که چون خراش های آسفالت بر بدنم، محو نمیشود … عکس هایم از کنار صفحات سایت ها پاک نمی شوند … سرم را دیگر بالا نمیگیرم … طرح کف کفش هایشان بر دهانم باقی ست … سرم پر از فریادهای هراسناک مردان و زنان دیروز و فردایم است …

چند ماهی میشود برای ویزیت ماهانه دکترم هم به امیرآباد نمیروم … اشک امانم نمی دهد … ریسه های رنگی براق بقالی روبروی کو.ی به استهزا در باد می رقصند …

.

می خواهم بتن بمانم

روزها که میگذرند و همه نوشته هایم را در سرم نگه میدارم، زیر شیت های پروژه آخر دانشگاه می نشینم و به سیگاری که نمیکشم و دود رقصانش در هوای جلوتر از دیوار روبرویی که نوشته «لطفا اصلاً دست نزنید» خیره می شوم … به س م س های عاشقانه ناشناسی که دلیور نمی شوند و مخابرات لعنتی فکر میکنم و اینکه چه می خواهی بگویی که نمی بینمش … «طوفان شد، اگر اینجا بودی به زور می بردمت بیرون» … و دلم قنج میرود از این همه دیوانگیت که چرا » بعد توی باد می چسبیدیم به هم، نم باران میخورد به صورتمان، سردمان میشد، برمیگشتیم خانه، تب می کردیم، می خوابیدیم » ؟ … به خودم میخندم که فکر کرده ام حالا چرا تب کرده وقتی میگویی » انقدر می مانیم بیرون تا مطمئن شویم تب خواهیم کرد که داغ شویم و منگ و  لپ گلی، و زیر پتو هم می لرزیم؛ خوابمان که برد از تب بیدار می شویم و دلمان گریه میخواهد و می چسبیم به هم و اشک هایمان که می چکند دلمان میلرزد» … حیف که س م س هایت هیچ وقت به دستم نمیرسند …

به دیوار پشتی تکیه می کنم و موبایلم را در دستم فشار میدهم، دود سیگار خاموش در قفسه های بقالی سر خیابان به سرفه ام انداخته، نمیدانم «اتفاق» افتادنی ست یا خیره ماندن بهترین راه است … سرم را به چپ می چرخانم تا نیمکره راستم را فعال کنم و از شر فکرهای دنیایی که از عوض کردنش هم ناامید شده ام، امروز خلاص شوم. به تصویر من ِ روی لبه ی پنجره با پیراهنی سرخ که بند مایوی خال خالی ام از یقه ی آویزانش بیرون آمده خیره می شوم و دودها را کنار میزنم … نور خورشید لکه ای روی ساق پای آویزانم انداخته، پای چپم را خم کرده ام ، موهایم خیس است و ژولیده، سرم از گردن کشیده ام به پایین خم شده  و پروانه ای، گوشه ای پایین خطهای متنافر ترقوه، زیر آفتاب لم داده … چیزی میخوانم که نمیدانم چیست و تو گوشه ای لم داده ای با دفترت و مدادی که سالهاست در رویاهایم مرا نقاشی میکند و هیچ وقت تراشیده نشده … پیر می شوم و نقاشی نه …

به ته راهرو و دفتر گروه دانشکده نگاه می کنم، بچه ها عکس دسته جمعی میگیرند … من هم خوشحالم اما دود سیگار خاموش خفه ام می کند، دستم را به صندلی خالی میگیرم و بلند می شوم، خلاف جهت عکسشان می چرخم و سیگار را می تکانم تا خاکسترش که تکانده نمی شود، اثری بگذارد که من رفته ام …  به پشت، خمم کرده ای و کمرم که بوی تانگو میدهد دستانت را در آغوش کشیده … سرم را به راست می چرخانم تا نیم کره چپم را فعال کنم و از شر فکرهای دنیایی که از وجود داشتنش هم ناامید شده ام امروز، خلاص شوم. به دیوارهای بتنی کنار بزرگراه نگاه میکنم که طرح گل و بته اش با رنگ هایی نه-این-دنیایی پشت داربست ها پیداست و س م س ام دلیور می شود … «می خواهم بتن بمانم»

Juxtaposed Feelings

آرامش دارم … سعی میکنم برایش ولی سختی نمی کشم … دلیلش را درست نمی دانم، شاید تلاشم برای تقابل با تنش فضایی باشد که × ها در سرم ایجاد می کنند ولی هرچه هست این مبارزه با لرزش های درونی و سستی و عصبیت ذاتی ام را دوست دارم. اینکه گاهی دلم می خواهد ساعت دست کنم و گاهی برای درآوردن حرص زمان و گذرش و اینکه بگویم به تخم ِ هیچ کَسم نیست ساعت ها را در کشوی میز چوبی ِ آینه دار مقابل تختم می گذارم …

… دلم می خواهد همه چیز را کش بدهم … قدم های ذاتاً سریعم را آرام بردارم و از دنیا جا بمانم … دنیایی که جای من است … خلاف آنچه بابا فکر می کند: «دنیا دنیای سرعته … جایی نداری تو این دنیا …» دلم می خواهد خیره شوم به ساعت «مجازی» مونیتور و تغییر اعدادش را به 17 … 18 … 19 … نگاه کنم و از جایم تکان نخورم … و آرام آرام کلیدهای کیبرد را انتخاب کنم و هیچ خوشم نیاید که فارسی تایپ کردنم از فارسی نوشتنم سریع تر است … خیره به LEDهای زمان به خیابان فکر کنم، کنار عابربانک نوبتم را بی خیال عجله ی مامان ِ توی ماشین منتظر، به پسر پشت سری بدهم که روزی همانجا به دیوار تکیه خواهم داد، گردنم را بالا خواهم کشید و چه لبهای نرمی دارد که هیچ دینی بهشان ندارم و می بوسمشان و می گذرند و می روند … با آن دمپایی های بی ریخت قهوه ای رنگش و انگشتان پشمالوی تویشان … بوسیدنش به اندازه سه بار برداشتن پول های لعنتی از حسابم طول می کشد و کاش همه عجله داشته باشند و نبینندمان و او هم … پرزهای تنم خواهند لرزید از شعف بوسیدن بی قید ناشناسی خارج از زمان و آن روز، ساعت ها در کشوی میز چوبی ِ آینه دار خوابیده اند …

روزها و ماه ها «تند تند» کتاب بخوانم … بگذارم زمان رد شود و تلفن ها را بعد از حداقل 13 زنگ جواب دهم … آسمان پشت پنجره را که تنها سهمم از زیباترین لحظات دنیاست با حرکت ابرها که به کندی ِ راه رفتنم است نگاه کنم و بادی که می توانست بر پوستم بخزد و در موهایم بپیچد تصور کنم … عاشق بهار باشم و به کندی عشقم را لفتش دهم تا تابستان که اوج رخوت است و می گوید «آرام تر» … و هیچ کس دوستش ندارد چون » دنیا دنیای سرعته … «

سهِ بهمن ِ هشتاد و هشت | هشتاد و هشت ِ بهمن ِ سه

.

هیچ وقت تلاش نکن که توضیح بدی چه احساسی داری …

که چقدر دلت میخواد موهات رو بدی به دست باد … رهاشون کنی و فکرهات رو هم باد ببره … با لباسی که لباس پادشاس و خودت رو که نمی بینی؛ چشماتو ببندی و از دور ببینی که چقدر زیبایی … چطور باد تو موهات می پیچه و ابرهای تپل سفید بالای سرت تو آبی ای که تو هیچ ورژنی از فوتوشاپ پیدا نمیشه، فراموشی ابدی کیهان رو می چَرَن و آروم آروم آروم …

آروم …

هیچ وقت سعی نکن خودت رو توصیف کنی … چون اون وقت بهت توصیه می کنن که دو بار در سال بری خارج تا «روحت REFRESH بشه» …

یه دم آلودهء دیگه رو محکم بده تو سینه و دهنت رو بسته نگه دار!

.